سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب آغوش تو

شب آغوش تو...

مست است

پر از عطر و پر از پرواز

خدا نزدیکتر میشد

میومد پای این آواز

نشستم پای چشمانت

که از خوابت غزل سازم

به هر تار هزار گیسو

بخوانم از دل و رازم

من از محراب آغوشت

به اوج عشق چو راه جستم

شبم پر شد ز نور و شور

چون از تو با خودت گفتم

تویی نرمی... یک رویا

دلیل گردش دنیا

تو سوزنده چون آن آتش

که در قلبم شده غوغا

تو از جنس شب و مهتاب

مثل رویا واسه هر خواب

بزار لب بر ...لبان من

تویی مستی ....شراب ناب

شب آغوش تو...

مست است

پر از عطر و پر از پرواز

خدا نزدیکتر میشد

میومد پای این آواز

من از جادوی چشمانت

به آیینه سفر کردم

سر هر تار زلفانت

به راه مهر گذر کردم

بمان ای شب ..

که آغوشم پر نور است

چه نزدیک میشود آن چشم

که از چشم ترم دور است

بمان تا بشکند آن لب

سکوت بوسه را در شب

بیا ای آرامش جانم

تو پر کن خالی شانه م

شب آغوش تو ...

 


صدای بارون و باد هم

بلیط هواپیما مشهد به دبی

من فقط از اون چشمهای نازت

یک هوای تازه میخوام

واسه بودنم تو دنیا

 یک بهونه

یک شروع تازه میخوام

واسه این دیوونگیها

تو بیا لیلی من باش

من تو دنیا خیلی غریبم

تو بیا روحی به تن باش

من فقط میخوام که رویام

جون بگیره تو عطر موهات

جای هر کینه بزاره

عشق نابی ، گل لبهات

تو رو جای مهتاب نمیزارم

گرمی آفتاب و..

 روی لبهات نمیکارم

تو فقط باش همین که هستی

واسه من دلیل مستی

نمیخوام سقف اطاقم تو رو

در دستش بگیره

یا که این پرواز نباشه

بی تو میدونی میمیره

من میخوام که آسمونم

پر بشه از جای پاهات

صدای بارون و باد هم

گم بشه توی چشمهات

من میخوام چیزی نخوام

چیزی نباشم

که بخوام

من فقط دریای دریایم

تو فقط آسمون باش

بیا تو کینه این شهر

تو فقط ..تو فقط

مهربون باش

 


از جنس آسمان

حرفی از جنس دل

چه میگویم

رنگی حتی از دل در نگاهی

که در نگاهت چشم را میجوید

نمایان نمیگردد این روزها

دیریست شاخه های بید مجنون

در دریاچه دور

نمیشویند از تن غبار

دیریست عاشقی

شبی در بستر است

و تبی در لب

دیریست فراموش گشته

دل سپردنها

در این فراموشی تلخ

با تو میخوانم

که چون الهام قلبم را سپردی به نور

در دشت حادثه تکرارها

مالکیت نبود

و خودخواهی

مهم شستن رخت چرکی بود

که به اندازه یک عمر

لباس مهمانیم بود

مهمتر این بود که مهمانم در این خاک فراموشی

در خاک میپوسد

جامه هایی که یک عمر تمام اظطرابمان بود

و تو آمدی

تا ابدیت حضور را در آغوش عشق

باور کنم

باور کنم ..که

میتوان پشت پرچین کوچه باغ زمان

لای موجهای هر مکان

آشیانه ای ساخت

از جنس آسمان

مهم نیست چشمانت نشکفد در چشمانی

که تو را میجوید باور کردم نگاهم همیشه

قاب چشم توست

 


گفتا رضادر گوشه ای،در حرف بسان خوشه ای

توی فکرم اندیشه های متفاوتی داره رشد میگیره ،داشتم قرآن میخوندم که در سوره بقره به آیات 134 و 141 رسیدم که در فاصله کوتاهی به این نکته اشاره فرموده که آنان که در گذشتند هر چه کردند از نیک و بد برای خود کردند و شما مسئول کارهای آنها نیستید و شما هم هر کار کنید برای خودتان کردید یعنی سود و ضررش برای خود شماست و مسئولیتش برای خود شما...غرق اندیشه در این آیه کتاب ارزشمند نهج البلاغه را باز کردم و از مولای عاشقان طلب حکمتی کردم که چشمانم به خطبه های آن عزیز در باره دشنام ندادن (خطبه 206)و خانه آخرت (خطبه 209)افتاد و این جمله آخرش که خدای تعالی به پیشوایان واجب گردانید که خود را با مردمان تنگدست برابر دارند تا ضعف و تنگدستی ،ضعیفان و تنگدستان را برنینگیزد و نگران نسازد.....حال عجیب یافتم و مثل همیشه شروع به نوشتن کردم ..نوشتن و نوشتن برای چی و یا کی نمیدانم ..فقط باید بنویسم....
دوش همه مدهوش شدم،می زده بیهوش شدم
بسته زبان قیل و قال ،من سرو پا گوش شدم
گفت که اندیشه مکن،بر سرعیب ریشه مکن
نگشا به عیب کس زبان،زبان خود تیشه مکن
زبان بجنبانی به مهر،در دل برویانی چو خیر
گر راه دل پیموده ای،با دل مخواه بدی و غیر
گفتم که من مست آمدم،در رهت با دست آمدم
خسته ز کردار خودم،با دل به این هست آمدم
گفتا رضادر گوشه ای،در حرف بسان خوشه ای
چون وقت کردارت رسید،در کف نداری توشه ای
در حرف همه پیامبرند،لیکن ز خود چه غافلند
گویند حدیث پر وبال،لیکن سنگی برآب و گلند
گفتم که ای یارم دوا،بر جان و دل رحمی نما
من مانده منتظر به راه،دانم تویی عشق و شفا
گفتا که عشق درمان توست،چون باده در دامان توست
باقی همه چون کف به آب،تنها دمی مهمان توست